تنها ترین ستاره

  

      سلام


امروز دوباره یک فرصتی برای تنها ترین ستاره پیش اومده


برا اونا می نویسم که تنها تر از روزای قبل هستند


حالا آدم قدر لحظه های تنهایی رو می فهمه ؟



     در آخر می نویسم.......   



حالا اشک حاصل یک پرواز هستش 

   
                بودن یا نبودن لحظه ها رو خط می زنه .....


نظرات 2 + ارسال نظر
علی شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:45 ب.ظ

سلام

نوشته هاتون واقعا زیباست

بای

محمد علی خداپرست سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 06:00 ب.ظ http://mohammadali.blogsky.com

مرد او از سر کار برگشت

دست هایش پر از خستگی بود

لابه لای دو چشم سیاهش

نور کمرنگ دلبستگی بود

از تنش کهنگی را در آورد

روی دیوار بی چیزی آویخت

سوی جوراب زخمی که خم شد

یکی، دو تا سکه روی زمین ریخت

دختر کوچکش سکه ها را جمع کرد و به دست پدر داد

بعد آهسته پرسید :

بابا دفتر مشق مرا ندیدی ؟

با همین سوال البته می گفت :

کیف آیا برایم خریدی ؟

اخم های پدر توی هم رفت

پاسخش باز شرمندگی بود

مرگ در چشم این مرد عاجز

بهتر از این سرافکندگی بود

گفت : یادم بینداز فردا

کیف خوبی برایت بگیرم

در دلش می گفت : ای کاش تا صبح فردا بمیرم

دخترک باز مثل هر شب ناامید از پدر خفت، افسوس

این وسط مادری گریه می کرد

گریه می کرد و می گفت : افسوس

دوستان

ظلم واجحاف و تبعیض

جزء عادات دیرین خاک است

بین ما، ما که محکوم خاکیم

درد بالاترین اشتراک است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد